صفحه در حال بارگذاري است! لطفا کمي صبر کنيد...
|
عشق ادامه مطلب سر بزن بد نیست ادامه مطلب ... نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 14:14 | + | موضوع: <-PostCategory->
آتش عشق روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است… احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.
عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک برود!
معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد! دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!” نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 14:13 | + | موضوع: <-PostCategory->
حسرت زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود... زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید... زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟" شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟ زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..." شوهرش به سختی گفت:
_ یادته که پدرت ما رو وقتی که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟
_آره یادمه (در حالی که بر روی صندلی کنار شوهرش نشست...)
_یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان ؟! _آره اونم یادمه...
نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 14:12 | + | موضوع: <-PostCategory->
مداد پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم! می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی. پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام.
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دست بیاوری برای تمام عمر به آرامش می رسی؛ صفت اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. این دست، خداست که همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت می دهد. صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود و اثری که از خود به جای می گذارد ظریف تر و باریک تر. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی که باعث می شود انسان بهتری شوی. صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، تصحیح خطا مهم است. صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است. و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جای می گذارد. هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی. نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 14:12 | + | موضوع: <-PostCategory->
سنگ تراش
در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.
نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| سه شنبه 6 دی 1390برچسب:, | 14:9 | + | موضوع: <-PostCategory->
زیبا ترین قلب
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشهاي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديدهاند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام ميتپيد اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكههايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشههايی دندانه دندانه درآن ديده ميشد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكهاي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود ميگفتند كه چطور او ادعا ميكند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي ميكني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر ميرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب قلبم را جدا كردهام و به او بخشيدهام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكهي بخشيده شده قرار دادهام؛ اما چون اين دو عين هم نبودهاند گوشههايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند . بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيدهام اما آنها چيزی از قلبشان را به من ندادهاند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما يادآور عشقي هستند كه داشتهام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعهای كه من در انتظارش بودهام پركنند، پس حالا ميبيني كه زيبايي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونههايش سرازير ميشد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشهاي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود.. نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, | 11:59 | + | موضوع: <-PostCategory->
رنگ عشق
دختري بود نابينا نظر یادتون نره
نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, | 11:56 | + | موضوع: <-PostCategory->
کلاس درس
سر
کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| پنج شنبه 1 تير 1390برچسب:, | 11:21 | + | موضوع: <-PostCategory->
تنها راه رسیدن
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
نظر یادتون نره نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| پنج شنبه 1 تير 1390برچسب:, | 11:5 | + | موضوع: <-PostCategory->
قلب
قلب پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
قلب دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. …
نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| چهار شنبه 2 تير 1390برچسب:, | 21:21 | + | موضوع: <-PostCategory->
دخترک عاشق
دخترک عاشق دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
اش نرفت. زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
نظر یادتون نره نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| چهار شنبه 2 تير 1390برچسب:, | 21:18 | + | موضوع: <-PostCategory->
گاهی وقتا
. گاهی وقتا در اوج خوشحالی، در اوج آرامش، یک تلنگر کوچک مثل یه موسیقی که برات قدیمی شده اما مدت ها باهاش زندگی کردی و لذت بردی، خندیدی و گریه کردی... یا یه تلنگر دیگه ( که خیلی مهم نیست چی باشه مهم اینه که تو را به کجا می بره ) همه ی آرامشت رو به هم می ریزه... ناخودآگاه و ناخواسته وارد دنیای انکار شده است می شی... دنیایی که پیش خودت دورش انداختی تا از شر درد ترکش هاش در امان باشی... چشماتو به هم می زنی و گونه هات خیس می شن و یه بغض سنگین نمی زاره نفس بکشی... یاد روزای تلخی می افتی که اصلا نمی دونستی چرا داری با تلخی و سیاهی می گذرونیشون و الان هم هنوز نمی دونی چرا با تلخی گذروندیشون... فکر می کردی راه فراری هم نداری...بعضایی که فرو خوردی... دادهایی که نزدی... حرف هایی که شنیدی ... و حرفایی که نگفتی... گاهی وقتا بهتره آدم از خودش دور بشه... خودشو یادش بره... به درون خودش نگاه نکنه... بهتره همونطور که رُل بازی می کنه خودشم باورش بشه رُلش واقعیه... گاهی وقتا اگه آدم به درون خورد و زخمی و پاره پاره اش نگاه کنه همین جسم مادیش رو هم می بازه... دنیای انکار شده ات رو فقط می تونی انکارش کنی... نمی تونی از بین ببری... نمی تونی فراموش کنی... نمی تونی از سیاهی هاش که هنوز هم خاکستری ات می کنن فرار کنی. اینا زخم هایی هستن که درمان ندارن... بهتره فقط با باند ببندیشون و نبینی زیر باند چه خبره... آره، گاهی وقتا بهتره آدم خودشو یادش بره... اونقدر خودشو غرق کنه که دیگه جایی واسه فکر کردن و یاد چیزی افتادن نمونه... دلم تنگ شده... دلم برای خودم تنگ شده... اما... بهتره آدم از خودش دور بشه...
نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| چهار شنبه 2 تير 1390برچسب:, | 1:56 | + | موضوع: <-PostCategory->
سکوت
آخرین سنگر سکوته… حق ما گرفتنی نیست
آسمونشم بگیرید… این پرنده مردنی نیست
آخرین سنگر سکوته… خیلی حرفا گفتنی نیست
ای برادرای خونی… این برادری، تنی نیست
موج دستای من و تو... دست دریا رو گرفته
عکس تو با سرمه ی خون… چشم دنیا رو گرفته
ما که از آوار و ترکش… همه رو به جون خریدیم
تو بگو همسنگر من… ما تقاص کی رو می دیدم
آخرین سنگر سکوته… حق ما گرفتنی نیست
آسمونشم بگیرید… این پرنده مردنی نیست
آخرین سنگر سکوته… خیلی حرفا گفتنی نیست
ای برادرای خونی… این برادری، تنی نیست... تنی نیست...
نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| چهار شنبه 2 تير 1390برچسب:, | 2:57 | + | موضوع: <-PostCategory->
من و تو
شب، من... و تو
آن شب بارانی پاییزی رایادت می آید؟
که در انتهای آن خیابان طولانی
آرام و بی صدا اشک می ریختم...
تو اشک هایم را می بوسیدی و می نوشیدی.
و من در نهایت درماندگی،
نهایت خوشبختی را می چشیدم...
شب و من... هر دو بی تو پوچیم.
ادامه مطلب ... نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| چهار شنبه 2 تير 1390برچسب:, | 1:58 | + | موضوع: <-PostCategory->
وصیتی برای زنده ماندن
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار
طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت
مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار
علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم
را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی
بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه
عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از
قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به
نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید
تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش
به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند. استخوان هایم ، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را
به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به
رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه
فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود. آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا
گلها بشکفند اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و
تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید
یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام
محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند
نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| چهار شنبه 2 تير 1398برچسب:, | 1:59 | + | موضوع: <-PostCategory->
خدایا..........
خدای من !...تو خوب میدانی احساس مرا...
خدای مهربان من ! تو از عمق تمنای من ! تو از عمق نیاز من آگاهی !... ای بی کران مهربان...
همراهم باش ! عاجزانه و ملتمسانه از تو میخواهم همراهم باشی...و در لحظه لحظه زندگی ام بهترین ها را به من هدیه کنی من بی مهر تو ای قادر متعال هیچم !... خدای من ! ... من بی صبرانه منتظر رحمت بی حد وحساب توام....! بی صبرانه ....بی صبرانه !...ای خدایی که تنها تو را دارم...و تنها تویی که همواره تا هستم میخوانمت...
من ! ای خدای مهربان منتظر و چشم براه رحمت و لطف بی کران تو هستم...من ایمان دارم به
تو ! و عشقی که به من داری !...من یقین دارم به تو !...و مهر و محبتی که به من همواره داشته ای ...
من ! چشم براه بهترین ها از سوی تو هستم ای قدرتمند متعال !.
تو را سپاس برای تمامی مهربانی ها و نعمتهایت ! تو را سپاس برای همه ی عشق و محبتت ای نازنین یگانه.
بی نهایت سپاس خدای من ! من ..................! چشم براه لحظه ای هستم که تو را مثل همیشه سپاسی ژرف بگویم و بیش از پیش ایمان بیاورم که تنها دستان پر قدرت توست که هدایت میکند زندگی مرا ! منی که تنها امیدم همیشه مهربانی تو بوده !
منتظرم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....................!
بر تو بیش از عشق عاشقم !......................ای خدای مهربانم !
دوستت دارم خدای من !.......
دوستت دارم !........به لطافت حس نگاه شبنمی بر روی گل رزی
سرخ...............................................................................................!
ادامه مطلب ... نوشته ای از یك عاشق به نام :R.Tanha| چهار شنبه 2 تير 1390برچسب:, | 2:0 | + | موضوع: <-PostCategory->
|
|